من و روزها

ساخت وبلاگ
سه‌شنبه 26 دی 1396 ساعت 22:05 نگران دغدغه های آدم هایی هستی که نه تنها نگرانی تو براشون مهم نیست، که حتی اونهایی که باعث نگرانی تو شده، براشون دغدغه حساب نمیشه. سطح زندگی و نوع ارتباطات و افکارشون کلا با تو فرق داره. فکر مشکلات خودت باش اگر خیلی زرنگی...... "; } blogsky.ajax.onCommentSubmitFailure = function(e) { document.getElementById("comment-errors-message").innerHTML = e.error; } blogsky.ajax.onCommentRateBegin = function(e) { switch (e.rateType) { case "plus": var commentRatePlus = document.getElementById("comment-rate-plus-count-" + e.id); commentRatePlus.innerHTML = parseInt(commentRatePlus.innerHTML) + 1; من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 18:43

بر آستان جانان، گر سر توان نهادن؛

رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم ......

دقیقا همین قدر سر در گم و پر ابهام و تردید....

فردا نوشت: چقدر دلم شمال می خواد، دل تنگم به دریا .....

( اصلی هم ربطی ندارد به استوری های همنورد جانمان  از سفر انزلی و نه عکس  .. )

من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 18:43

خب بالاخره با نصب پرده حریر جدید به جای توری پاره شده نور گیر سالن، عملا پروژه نو نوار شدن خانه که از اردیبهشت ماه شروع شده بود و دو ماه سخت طول کشید بود، بالاخره تموم شد. البته کارهای ساختمانی و نقاشی تموم شده بود، اما به خاطر همین یک فقره پرده و البته مهتابی اتاق خواب و‌جای حوله دستشویی، نمیشد گفت کامل تموم شده بود.‌حالا بالاخره سامان گیری خانه تمام شد و از اون هفته، من همش دلم ترتیب دادن یک مهمونی اساسی میخواد؛ اصلا هم مهم نیست که خانه تکانی لازم هستیم دیگه کم کم و با رسیدن زمستان!  اما خب بعد فکر می کنم دقیقا چه کسانی رو باید به مهمانی دعوت کنم؟! اهل فامیل که همون بازدید عید دیدنی رو هم چند سال در میون به سختی میان به بهانه راه طولانی شرق تا غرب تهران. دوستان دبیرستان که اونقدر تعدادمون زیاد هست که نمیشه جای کوچیک جمع شد. با رفت و آمد همکاری هم که میانه ای ندارم.همکاران قدیم هم که اونقدر دور هستند که همون احوالپرسی و تبریک سالی یکی دو بار هم هنره. جمع دوستان وبلاگی رو‌هم که با درس و مشق مصی خانم جان و دخترش و جدا شدن مهتاب از مجید، دیگه نمیشه دور هم جمع کرد و همه مهمانی های سالهای گذشته رو‌تلافی کرد. دقیقا چطوری مهمون بازی کنم توی خونه بازسازی و مرتب شده ام؟!.....بی ربط نوشت: برای رنگ و نقاشی خونه، از مدتها قبل فکر کرده بودم اما به خاطر دردسرش، جدی نمی گرفتم. روزی که جدی شروعش من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 18:43

کاش آدم ها وسط فراموش کردنشان پیدا نشوند.درست همان لحظه ای که با خودت و دلت کنار آمده ای همان لحظه ای که با هر منطق و استدلالی رفتنش را به خورد دل زبان نفهمت داده ای؛ یکهو می آیند و هرچه رشته کرده ای را پنبه می کنند!اینبار بعد از آمدنشان هم که بروند دیگر نمی توانی با خودت کنار بیایی، حالا هی دنیا را بهم بریز ،زمین و زمان را مقصر بدان دیگر مثل بار اول نمی شودتو با لبخندش جان تازه گرفتی و بعد از رفتنش باید جان بدهی...!پس از همان اول درِ رفتن را باز بگذار اما درِ آمدنت را خوب و محکم ببند...!#ناشناس از ظهر که دیدم عکس تلگ.رام رو‌عوض کردی، تا الان بیشتر از پنجاه بار رفتم و‌نگاهش کردم. دلتنگی؟...... نه. نمیتونم اسمش رو‌دلتنگی بذارم. اما حس عجیبی بود. اولا دقیقا الان و با حال نه چندان خوبی که با این اخبار بد و وضعیت مبهم  بیماری و‌درمان بابا دارم، باز شدن سر این زخم، اصلا خوب نبود. بعد هم اون سوال بزرگ که آخه چرا الان؟! دقیقا چی شپه که الان تصمیم گرفتی از خودت توی دنیای مجازی رونمایی کنی و این قدر واقعی بشی؟ تمام مدتی که باهم حرف می زدیم، در حال خواهش بودم که عکس خودت رو بذار که موقع حرف زدن، حست کنم. می گفتم میخوام بدونم همین جا رو به روی من هستی که داریم حرف می زنیم، نه پشت این قاب مجازی. می گفتم حضورت رو توی زندگیم پر رنگ کن، اما به کلی دلیل الکی، مثل شناخته نشدن و مسایل کاری و‌..... خ من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 18:43

وقتی همینطوری و از آسمون، یک دفعه یک روز تعطیل میاد وسط تقویم آدم می نشینه، خب خیلی خوبه. این که الزاما باید خونه باشی و بیرون نرفت هم بهتر! کلی کار عقب افتاده و برنامه های سرگرم کننده هست که میشه بهشون فکر کرد. از رسیدگی به خانه و شروع زودرس خانه تکاتی، تا مرتب کردن کتابهای کتابخانه و داخل کمدها. از کارهای مانده روی لپ تاد، تا دیدن فیلم و خواندن کتاب و به روز کردن وبلاگ! اما خب وقتی برق چندین بار چشمک زده و مجبوری خیلی از لوازم رو از مسیر برق خارج کنی و از صبح هم شوفاژ سرده و چهاررتا لباس رپی هم پوشیده هم کفایت نمی کنه و ناچاری مورد فعلی ( همون کیسه آب گرم سابق)  به بغل بری زیر پتو، دیگه انتخاب های چندانی نخواهی داشت!!پروردگار مهربان، بارش نعمت و رحمتت رو شکر. خیلی هم شکر. اما شما که می دونی ما بی جنبه ایم و همیشه تاریخ غافلگیر شدیم، میشه بی زحمت کم کم نازلش کنی؟ اون سر دنیا، خواهرجان با  نیم متر برف باریده و دمای منفی سی، ماشین جانش رو پارو می کنه و میره سر کار، حق داره باور نکنه ما به خاطر یک وجب برف، چطور همه چیزمون مختل شد! پس لطفا در حد بضاعتمون، نعمت ها بفرست، به لیاقت ما نه؛ به بزرگی خودت ....پ.ن. بی ربط: یک زمانی، معجزه مرور زمان رو باور نداشتم. اما وقتی دیشب مجبور شدم برای یادآوری دقیق تاریخ، به صفحه وسط شناسنامه ام رجوع کنم و بفهمم که نهم بهمن درست هست، نه هشتم؛ دیگه هیچ من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 18:43

بعد از اون لرزیدن های غیر منتظره و باور این که خطر می تونه این قدر نزدیک باشه، آرامش خیالم رو از دست دادم..... از دوران مدرسه و تحقیق در مورد "فرآیندهای درونی تغییر دهنده زمین"، خیلی بیشتر از معمول، از خطرات زلزله می دونستم. چند زمین لرزه خفیف ر‌و هم که در طول زندگی دیده بودم. اما واقعیت این بار، با همیشه فرق داشت. حس این که آواره شدن میتونه این قدر ساده اتفاق بیفته، نگرانی خانواده ای که اون سر شهر هستند و‌نمیدونی چه حالی دارن، فکر خواهران دور از وطن و تشدید بی قراریشون در بی خبری، از دست رفتن خانه و زندگی و کار و ویرانی و ....... انگار یک نگرانی دایمی، همیشه همراهیم می کنه. به هر تکان کوچکی از جام می پرم، با هر لرزشی، هشیار میشم و فکر میکنم که خودم هستم یا زمین زیر پام می لرزه. قبل از این هم شبها چندان خواب راحتی نداشتم و به کوچکترین صدا یا حرکتی از خواب می پریدم. اما حتی صدای تردد بونکر سیمان توی کوچه و لرزش شیشه هم باعث ترسم نمی شد. اما حالا هر تک صدای آرام، نه تنها بیدارم  می کنه، که کاملا طپش قلب می گیرم و حتما باید از جام بلند بشم و‌چرخی توی خونه بزنم و اخبار رو‌ چک کنم که جایی نلرزیده باشه و بعد هم باززکلی طول بکشه تا خوابم ببره. خوردن آرامبخش یا قرص خواب هم فایده نداره که اون وقت اگر زلزله واقعی باشه، ممکنه هشیاری کافی برای مراقبت از خودم رو نداشته باشم..... دو هفته است که من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 15:07

بچه که بودیم، گاهی بابا برامون قصه تعریف می کرد. قصه هایی که هر وقت به مامان می گفتیم از اونها برامون تعریف کن، می گفت من از اون "چرت و پرت" های باباتون بلد نیستم. وقتی بابا تعریف می کرد و تعریف جدید با قبلی کلی تفاوت داشت، می فهمیدیم که چرا مامان  اون قصه ها،  رو"چرت و پرت " نامگذاری کرده بود: تراوشات ذهنی بابا در اون لحظه بودند و خودش هم آخرش اعتراف می کرد که " چرت و پرت" هام تموم شد؛ البته اگر وسط تعریف کردن قصه، خوابش نبرده بود!  یکی دو تا از این قصه ها، داستان چند تا آدم / دوست بود که مسابقه دروغگویی میذاشتن و قرار بود هرکسی دروغ بزرگتری بگه، جایزه رو بدن به اون، غالب وقتها هم وسط یکی از دروغهای بزرگ یک نفر، بقیه حپصله شون سر می رفت یا از سر تعجب، همون وسط داستان، مسابقه رو تموم میکرد و جایزه رو می دادن به شخصی که وسط قصه اش بودن و‌میگفتن جایزه مال تو، ما توان بافتن دروغهایی به این بزرگی رو نداریم...... فکر می کنم حکایت این روزها / سالهای ماست. از کوچک و بزرگ، اونقدر دروغ ریز و درشت و آمیخته به اعتقاد و سیا.ست و مذ.هب و عقل و ..... میگیم و می شنویم، که دیگه تقریبا به هیچ هیچ خبری نه اعتماد هست و نه باور. حالا اونهایی که این دروغها رو میشنون و وحشت میکنن از این حجم تخیل و توهم و دروغ به کنار، حکایت اونهایی که باور می کنند و استناد میکنن بهش، قطعا عحیبتر و جالبتر از بقیه خواهد ب من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 15:07

اصولا به سرما، چندان مقاوم نیستم و خیلی زود لرز می کنم. دیدن لرزش بدن و انقباض شدید ماهیچه های گردن و‌صدای تریک تریک به هم خوردن دندانها هم از تفریحات سالمه! اما دو سالی هست که دیگه حسابی مقاومتم کم شده. خصوصا توی خونه، همش دارم می لرزم. گاهی حتی پوشیدن کلی لباس و نشستن جلوی باد گرم بخاری برقی هم فایده ای نداره و چاره اش فقط با سر زیر پتو رفتن و خوابیدن هست تا گرمم بشه. یخ کردگی دایم کف دست و کف پا که جای خود! انگار از پارسال که داشتم به بودن یک همراه توی زندگیم فکر میکردم، ضمیر ناخودآگاهم فهمیده و به امید دست های گرم‌ و‌  نگاه پر محبتی که قرار بود نصیبم بشه، مقاومتم رو‌کم کرده تا پذیرای این همه گرمی باشم، که خب قسمت نشد! اما باعث شد که سرمای خشک آذرماه تا پایان زمستان، تا عمق وجودم نفوذ کنه و دایم سردم باشه.... قبلا وقتی دوستانی میگفتن که همیشه کف  و روی پاهاشون یخ کرده است و بین ساق پای همسر پنهانش میکنن تا گرمشون کنه، هیچ درکی ازش نداشتم؛ از بس همیشه گرمم بود و حتی وسط زمستون، جوراب به پام بند نمی شد! خلاصه، مونده بودم با این حجم از سرما - که هنوز رسما شروع نشده - چه کنم که باز طبق معمول، گروه دوستان به داد رسید! توی گروه خانم نویسنده عزیز، یکی از بچه ها، اسم آدمی که باهاش توی رابطه بود رو‌گذاشته بود مورد فعلی. نمیدونم سر من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

میگن وقتی مردیم، به اندازه کافی وقت برای خوابیدن داریم، پس تا میتونیم کمتر بخوابیم و از ساعات عمرمون، بیشتر استفاده کنیم. راست هم میگن خب! اما خود من به شخصه، وقتی کم / بد میخوابم، کل روز بعدم خراب میشه. یعنی یا خسته هستم / انرژی ندارم/ بداخلاق میشم/ کارآییم کمترهست، شاید هم همه اش باهم. خب الان بهتر این هست که یک ساعت از عمرم رو به بیشتر خوابیدن اختصاص بدم و فرداش حالم خوب باشه، یا یک ساعت از عمرم رو شب قبلش استفاده کنم و بیست و سه ساعت روز بعدم کم توان تر باشم؟!... پ.ن. بی ربط: به طرز عجیبی، دلتنگ مرحوم عمو شدم. حتی اگر  سهم ما فقط سالی دو سه بار دیدنش بود. روحش شاد.  پ.ن. مرتبط با پ.ن. بی ربط: کاش خدا سلامتی پدرم رو برگردونه. دیدن روز به روز آب رفتنش، عذاب آوره، وای به تصور نبودنش. کاش خدا به مادرم سلامتی بده و توان مراقبت از پدر و تحنل بدخلقی هاش. # پروردگار مهربانم، سلامتی و شادی همه عزیزان و تمام مردمان زمین رو دعا میکنم، پدر و مادر عزیز و خواهران در غربتم را بیشتر.... من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

جمعه ای که از اول صبحش دلتنگ باشی و دنبال خاطره ها تلگرامت رو بالا و‌ پایین کنی رو فقط باید خود خدا، بدون دردسر به شب برسونه؛ وگرنه که وامصیبتاست!! نیت کرده بودم لااقل تا ایستگاه دوی توچال برم این هفته. دنبال بهانه بودم از ترس سرما، که برنامه ختم و‌مسجد فامیل مدیرعامل جان پیش اومد و‌من هم از خدا خواسته. بعد دلم خواست کاش با این هوای نسبتا پاک، برم توی یک پارکی و کمی قدم بزنم؛ دیدم تنها رفتن، بیشتر آزارنده است تا توی خونه موندن... پی نوشت خیلی بی ربط: علیرغم همه نا امیدی ها و به عقب بازگشتن ها و خراب کردن اعتمادی که کردیم و عمل نکردن به وعده ها، فقط و فقط به یک دلیل از رای بنفشی که دادم پشیمون نیستم؛ همین که وقتی خبر دو.لت پخش میشه، قیافه سایرکاندیداها رو‌ نشون نمیدن! فکر این که مجبور باشی چهره `ر` یا `ق` رو همه جا ببینم هم حالم رو‌ بد می کنه. مثل تمام اون هشت سال تقریبا سیاه.... من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

شنیده  بودم که باید نوبت گرفت و انتظار طولانی هست و ..... این شد که حدود شهریور ماه پارسال، توی یکی از دفاتر نزدیک خونه اسم و شماره تلفن گذاشتم و‌منتظر موندم خبرم کنند، اما خبری نشد که نشد. وقتی مامان و بابا و مادربزرگ، رفتن یک دفتر سمت شرق تهران و کارشون فوری انجام شد و خواهرها هم همونجا مدارک دادن، قراررشد برای من هم یک پنج شنبه نوبت رزرو کنن که همونجا ثبت نام کنم. هفته اول، سیستم مشکل داشت. هفته دوم گفتن که‌پنجشنبه نمیشه! برات چهارشنبه رزرو می کنیم و به عنوان تاخیری، پنح شنبه بیا. صبح پنج شنبه بهمن ماه همان و برف نشسته در کوچه و کفش های لیز من و کلاس ظهر، باعث شد ساعت یازده صبح بالاخره موفق بشم برسم. اما دو تا خانم مسیول ثبت نام  چون مراجعه کننده ای نذاشتن؛ رفته بودن مغازه های اطراف خرید و موبایلهاشون هم روی میز بود و بالاخره بعدذاز نیم ساعت معطلی، کار شروع شد و خدا رحم کرد که فقط من یک نفر بودم. عکس انداختند و اثررانگشت گرفتند و سیستم قطع! دفعه بعدذثبت نشد، دفعه بعددمشکل داشت، .... خلاصه بعد از هشت نه بار طی فرآیند طولانی اثر کرفتن از تک تک و‌مجموع همه انکشتان و تنها دو دقیقه مانده به دوازده ظهر و‌پایان ساعت کاری سیستم جامع ثبت احوال، بالاخره مشخصات ما در سامانه کارت ملی ثبت شد! خلاصه گذشت و‌گذشت و شش ماه شد و‌خبری از اس ام اس کارت ملی ما نشد! بعد اون روز طولانی تیرماه و تعویض من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

بچه که بودیم، دلم میخواست زودتر بزرگ بشم. این همه نگران عصبانیت و فریادهای بی دلیل و با دلیل پدر محترم نباشم.‌ کار و‌درآمد داشته باشم. به همه چیزهایی که دلم می خواست، از رادیوی جیبی و کاست های دلخواه تا یک عالمه کتاب، برسم . فکر میکردم حتی ممکنه عاشق هم بشم! بزرگ شدیم و زندگیمون تغییر کرد. بعضی چیزها رو به دست آوردم و فهمیدم اونقدر هم مهم نبودن. از خیر بعضی هاش گذشتم. بد یا خوب ، با همه مشکلات، برای خودم مستقل شدم و احساس بزرگ شدن، خیلی از محرومیت ها رو‌ کمرنگ کرد. حتی جای خالی " عشق" هم دیگه اونقدر که انتظار داشتم، دردناک نبود...... اما خب بالا رفتن سن، عوارض خودش رو هم داره. کم کم توان آدم کم میشه و احساس خستگی می کنه. نیاز به چکاب و آزمایشهای دوره ای و داروهای درمانی یا تقویتی که میشن جزو ثابت زندگی آدم. بدتر از اون اضافه وزن.. اما همه اینها،‌در برابر عزیزان آدم، کمرنگه. این که هر روز خبر بیماری یا از دست رفتن یکی رو‌می شنوی. این که دایم نگران سلامتی مادر و‌پدر هستی و دیدن بیماری و رنج و غصه روزی که نباشن. از دست دادن عمو و دردهای مزمن مادربزرگ و  بیماری حاد شوهر عمه و ..... این که دوستان هم سن و سالت، درگیر مریضی ها و اتفاقات عحیب و غربب میشن  یکیشون جراحی می کنه و قسمتهای آلوده به سرطانش رو بر می داره، عکس اون یکی از آی سی یو می رسه. از دست دادن همکاری که تا همین چند وقت قبل، من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

هر چقدر که گاهی/ توسط آدمی خاص و‌در شرایطی خاص/ در متن یا عباراتی خاص، استفاده از لفظ "بانو" زیبا و دلنشین هست، به همون مقدار هم در شرایطی دیگر / توسط همان آدم یا آدمی دیگر؛ نچسب و بد کننده حال. دقیقا دلیلش چیه رو نمیدونم!!

شعر مرتبط بی ربط: 

 های بانو

 بانو!

 بانو!

بانو جان

 ...

 فقط همین!

کی.کاووس یا.کیده

من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 2 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

جمعه 24 آذر 1396 ساعت 19:06 - کاش می دونستی، چقدددددر دلم برا"ت"  تنگ شده.- کاش قدر دل من و این همه دوست داشتنت رو‌ می دونستی...... "; } blogsky.ajax.onCommentSubmitFailure = function(e) { document.getElementById("comment-errors-message").innerHTML = e.error; } blogsky.ajax.onCommentRateBegin = function(e) { switch (e.rateType) { case "plus": var commentRatePlus = document.getElementById("comment-rate-plus-count-" + e.id); commentRatePlus.innerHTML = parseInt(commentRatePlus.innerHTML) + 1; break; case "minus": var commentMinusPlus = docu من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

گوش شیطان کر و‌شکر خدا، نسبت به آلودگی هوا، مقاومتم خوبه. با این اوضاع، مردم یا سر درد دارن، یا نفس به سختی میاد، یا یکریز سرفه است، اما شکر خدا؛  آلودگی هوا روی من اثر نداره، اما در عوض؛ امان از آلودگی صوتی! سر و‌صدای زیاد، تا مرز روانی شدن، اعصابم رو به هم می ریزه. حالا اگر صدای مذکور، از تلویزیون باشه، که دیگه رسما خود‌خود جنون هست!پ.ن: در دومین شب صدای بلنددموسیقی گوشخراش همسایه، تلفن زدم و‌خواهش کردم که صدای تلویزیونش رو‌کم کنه. بنده خدا کلی هم عذرخواهی کرد. حالا جالبه جیغهای ممتد و به در چوبی کوبیدن های  پسربچه شیطونش رو‌ راحت تر تاب میارم تا صدای تلویزیون!!پروردگار مهربانم، بزرگترین دعا به درگاهت، سلامتی عزیزانم است، سلامتی مردمان این سرزمین، و سلامتی مردمان دنیا.دور از هر بیماری و رنج....پ.ن. بی ربط: دوست عزیز، تعریفی که اززکیک دستپختم کردی، خیلی مزه کرد. تا حالا نشنیده بودم کسی با یک کیک کاپوچینو، بگه که "کیکت زنده ام کرد." خیلی دلگرمم کردی. ممنون    من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

عاقبت لرزید: ترسناک و طولانی. جز " یا علی" نونستم چیزی بگم. لرزیدم. بیشتر از زمین. توی دلم هم لرزید و یخ کرد. فاجعه، وحشتناک ترراز این حرفهاست، کاش هرگز رخ ندهد.....امروز روز خوبی بود. علیرغم  شلوغی و کار زیاد، مفید بود. دو تا کار خوب کردم و ارزاق دو نفر رو بردم در خونشون تحویل دادم. کاملا سهوی و اتفاقی، دل عاشق دلخسته رو شاد کردم. ( محاله توضیح بدم یعنی چی! )؛بعد هم رفتم ملاقات دوست جان بستری در بیمارستان و یک ساعت و پنجاه دقیقه تما‌م، یک دل سیر حرف زدیم. بعد هم شکم جان به یک کشک بادنجان با نان بربری مهمان شد. اگر شب آخر بود، حتما لبخند به لب از دنیا رفته بودم.  خوشبختی، تکرار همین خوبی ها و شادمانی های کوچک هست ...... پروردگار عزیز،لطفا بلا رو  از مردم این سرزمین دور کن و ما را از خشکسالی و دروغ، حفظ کن.... من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50

خیلی قبلتر  از اون که پام به محیط کاری برسه، خانم دکتر جان استاددو خیلی های دیگه، میگفتن یادتون باشه ارتباطتون توی محیط کاری و همکارها تحت کنترل باشه و صمیمانه نشه. سعی کردم پرهیز کنم و فاصله نگه دارم و دقیقا هر جا که بیخودی اعتماد کردم و نزدیکتر شدم، ضررش رو هم دیدم؛ از هر کسی هم در حد و‌سطح خودش. کم پیش اومده که همکاری مثل دوست بشه و‌مورد اعتماد. حالا دقیقا با همین استدلال، از قرارهای همکارها هم غالبا گریزان بودم. از قرار رستوران فلان سال اون چهار خانم گرفته تا مهمانی های زنانه در منزل و دیدارهای خانوادگی. حالا البته گاهی از دعوت مجلس عروسی نمیشه گذشت! و البته افطاری یا اکران سینما که برای کل خانواده همکاران بوده حسابش جداست. هرچند که همکاران عزیزی بوده اند که دقیقا از وقتی دیگه همکار نبودیم، مهمانشان هم بوده ایم و  حتی همسفر حج هم شده ایم. از طرفی، "خانه" هم حرمت داره برام. نه به راحتی اجازه میدم کسی به خونه ام وارد بشه، متقابلا به راحتی هم خونه هرکسی پا نمیذارم که با ورود به حریمش، اجازه نزدیکتررشدن بهم رو پیدا کنه. خلاصه که علیرغم ظاهر معاشرتی و حتی غالبا آماده به کمک بودن برلی مشکلات آدمها، اخلاق های خاص خودم رو دارم و به راحتی نمیذارم کسی مرزهام رو پشت سر بگذاره. و البته که بری از اشتباه هم نبوده و نیستم، اما سعی کردم پایبند اصولم باشم.....   حالا در این شرکت جانمان، خانم ه من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50


و من باز برای فرار از فکر و خیال و نگرانی آینده پیش رو و مقایسه چیزهایی که از دست خواهم داد در ازای اون چه که به دست میارم، به کتاب پناه می برم، دقیقا مثل نیمه آذرماه گذشته. فقط نمیدونم این روزها همه کتابها از عشق میگن یا تصادفا اونهایی که من توی این شرایط خاص دستم می گیرم؟!...



من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 38 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 16:43

قدیم تر ها، عادت داشتم به تنهایی. همه کارهام و غالب تفریحاتم رو تنهایی انجام می دادم. اما از وقتی مزه انجام دادن همون کارها با گروه / آدم خاصی رو چشیدم، دیگه هرگز نتونستم تنهایی اون کار رو انجام بدم. مثل همین کوه رفتن - همین پایین و تا اردوگاه، نه که قله ها! - که از وقتی با گروه رفتم، دیگه نشد تنها من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 26 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 16:43


گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم:   

چه هستم؟ یاد از خاطر فراموش.....



من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 24 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 16:43